تبسم جانتبسم جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

تبســـــــــم زندگی

متولدین 15 اردیبهشت

15 اردیبشهت تولد امیر عباس نازنینه که تولدش رو توی مهد کودکشان گرفته و کیک خریده و واسه تمام دوستاش برده. تولدت مبارک امیر جان   اینم عکس امیر آقا با تبسم جان که 4 ماهش بوده قوربون خنده های قشنگتون برم.امیر عاشق تبسمه . تولد امیرعباس نم باب اسفنجی بوده و قراره مامان مریم واسمون عکساشو بفرسته. بارم تولدت مبارک امیر جونی تازه امروز امروز علی کوچولو پسره عمه زهرا هم به دنیا اومده رفتیم بیمارستان سینا که خودمم 6 ماهه پیش اونجا زایمان کردم کلی خاطره واسم تازه شد  عمه زهرا و علی روی تخت خواب بودند منم چند تا عکس از علی گرفنم تولد همشون مبارک باشه ...
17 ارديبهشت 1393

داستان فرشته و کودک

  کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين کوچکي وبدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در ميان تعداد بسياري از فرشتگان،من يکي را براي تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداري خواهد کرد اما کودک هنوزاطمينان نداشت که مي خواهد برود يا نه،گفت : اما اينجا در بهشت، من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اين ها براي شادي من کافي هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود کودک ادامه داد: من چگونه مي توانم بفهمم مردم چه ميگويند وقتي زبان آنها ...
16 ارديبهشت 1393

دمر و شدن تبسم

سلام دختره نارم وقتی 5 ماه و 10 روزش بود تونست خودش به تنهایی  کاملا دمر بشه(البته از 3 ماهگی دمر میشد اما کامل نبود) و با پشتکار و تلاش دیگه به راحتتی دمر میشه آفرین صد آفرین فرشته روی زمین مامان به قوربون اون نگاهت بشه مامان فرزانه هم برای تشویق تبسم جان یه لباس قشنگ واسه تابستونش دادند ...
16 ارديبهشت 1393

کالسکه سواری در پارک

امروز تبسم و من و بابایی و عمه زهرا رفتیم توی پارک تا تبسم جان کالسکه سواری کنه  جاتون خالی خوش گدشت اول کار تبسم خوابید بعد هم بیدار شد و حریره خورد و تا خونه بیدار بود. عمه زهرا یه نی نی داره که همین روزا به دنیا میاد اسمش علی کوچولو  ااینم تبسم و بابایی که تا خونه تبسم رو هل داد. ...
15 ارديبهشت 1393

حریره خوردن تبسم

چند روزیه که دختره گلم داره حریره می خوره خدا راشکر خیلی دوست داره . روزی هزار بار خدا راشکر می کنم که دخترم خوب می خوره الیته شیر خودمم خیلی خوب می خوره   قووووووووووووووووووووووربون اون حریره خوردنت بشم دخترم ...
13 ارديبهشت 1393

تبسم و اولین کالسکه سواری

امروز عصر کالسکه تبسم جان رو بابا احمد اورد پایین و بردیمش توی حیاط خونمون و یه تاب حسابی دادیم به خانم خانما.و چند تا عکس یادگاری از تبسم و گلهای باغچه گرفتم. هوای بهاری یک روز زیبای اردیبهشت ماه با تبسم جان جاتون خالی     ...
6 ارديبهشت 1393

نوروز 93 با تبسم

نوروز 93 هم رسید.امسال با سالهای دیگه خیلی فرق داشت چون با تبسم عزیزم عید دیدنی میرفتیم انصافا دخترم سنگ تمام گداشت و آرام و موقر همراه ما بود و با ما از این خانه به اون خانه میرفتیم تازه به سفر کوتاه هم با هم رفتیم گلپایگان. شهری مادری من. تازه کلی هم فامیل مامانش بهش عیدی دادن و کلیهم با مهدیا دانیال عکس گرفت و کلی هم با امیر عباس و مبینا و پارمیس و نگین عکس گرفت . مامان فاطمه و بابا عباس هم لطف کردن و گوش واره طلا واسه تبسم خانم خریدن و دایی رسول هم یه خرگوش قشنگ عیدی داد           اینم تبسم و مهدیا خانم   بچم تو این عکس بد افتاده//////////// &n...
6 ارديبهشت 1393

گوش سوراخ کردن

چند روزی بود که همسرم داشت روی مخ من کار می کرد تا گوشهای تبسم عزیزم رو سوراخ کنیم......واسم خیلی سخت بود.....دوباره گریه کردن تبسم رو ببینم....انقدر شوهرم گفت و گفت تا من تسلیم شدم ... قبلش خوب گریه هامو کردم تا اونجا گریه نکنم.....8 بهمن 92 تبسم رو به یه کلینیک کودکان بردیم ....دلم می خواست یه اتفاقی بیفته و ما بر گردیم خونه.....بالاخره دکتر دیدش و رفتیم گوشواره انتخاب کردیم و ..... من دیگه داخل نرفتم ووووو الاهی بمیرم صدای گریه اش رو بیرون شنیدم منم با دخترم گریه کردم ....... وقتی بغلش کردم آروم بود .... ولی تا چشمش به من افتاد زد زیره گریه و قتی رفت زیره سینم اول کلی غر غر کرد و بعد محکم شیر خورد فکر کنم هرچی درد کشیده رو می خواست تلافی...
6 ارديبهشت 1393

ظاهر

ﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :   ﺑﻨﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟ ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ . ﺩﻭﻣﯽﮔﻔﺖ : ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ . ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ !… ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ، ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ،ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻟﻮﮐﺲ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ،ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ ، ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻟﯿﻮﺍﻥﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ؟ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ، ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ . ...
4 ارديبهشت 1393